معنی دکه و باجه
حل جدول
غرفه
واژه پیشنهادی
گیشه، باجه
لغت نامه دهخدا
باجه. [ج َ] (اِخ) نام پدر اسماعیل شیرازی. رجوع بباجه شود.
باجه. [ج َ / ج ِ] (اِ) دریچه. روزنه ٔ بزرگ. (آنندراج). باجیک. بادگیر. درِ خرد. روزن. روزنه. برین. برینه. پیش در. بادهنج. بعضی این کلمه را فارسی دانسته اند. لغتی از بازه (رجوع به بازه شود). ولی باجه در ترکی نیز بمعنی پنجره و روزنه ٔ دیوار آمده. رجوع به برهان قاطع چ معین شود. || جای بلیطفروشی (در ترکی: باجا): باجه ٔ بروات در بانک. باجه ٔ پاکت های سفارشی در پست خانه. این کلمه را فرهنگستان ایران بجای لفظ گیشه اختیار کرده است. || ترکی بمعنی سوراخ و بیشتر بر سقف اطاق اطلاق شود. سوراخ بام بخانه. || ناوچه ٔ آهنی که سیم و زر گداخته در آن ریزند.
باجه. [ج َ] (اِخ) قریه ای از قریه های اصفهان. رجوع به باجه شود.
باجه. [ج َ] (اِخ) شهری قدیم است اندر اندلس و باخواسته. (حدود العالم). نام قصبه ایست در ایالت آلمتیو از کشور پرتقال در جهت جنوب، در 120هزارگزی جنوب شرقی شهر لیسبون (لشبونه). در جلگه ای بسیار دلکش بر تپه ٔ فرحبخشی واقع گشته، دارای ده هزار جمعیت. در زمان اعراب بسیار آبادان بود و مولد جمعی از مشاهیر علمای اسلام است.در افریقا هم چند قصبه باین نام هست و از این رو باجه ٔ مورد بحث به باجه ٔ اندلس شهرت یافته است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به روضات الجنات ص 322 شود. شهری در پرتغال، دارای 10000 جمعیت و اسقف نشین است.
باجه. [ج َ] (اِخ) قصبه ایست در تونس و در ساحل دریاواقع است و آن موضعی پرزیتون میباشد. این قصبه را باجهالزیت مینامیدند. شاعر هجاگوی مشهور، محمدبن ابی معوج از این جا برخاسته است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
باجه. [] (اِخ) موضعی بهندوستان: چون آفتاب اقبال ملک ناصرالدین بسرحد زوال رسید، سلطان شمس الدین ایلتمش (التتمش) فی سنهاربع و عشرین و ستمائه (624 هَ. ق.) لشکر بباجه کشید و ناصرالدین فرار بر قرار اختیار کرده بقلعه ٔ کجوگریخت. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص 219).
دکه
دکه. [دَک ْ ک َ / ک ِ] (از ع، اِ) دکه. دکانک. دکانچه. دکان سرای. (یادداشت مرحوم دهخدا). سکو. (برهان). سکو، و آن جایی است که قدری از زمین همواررا مرتفع سازند و بر آن نشینند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). و رجوع به دکه شود: صفه ٔ این سرای آن است که در پایان کوه دکه ای ساخته است از سنگ خارا سیاه رنگ و این دکه چهارسو است، یک جانب در کوه پیوسته است و سه جانب در صحراست و ارتفاع این دکه مقدار سی گز همانا باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126).در میان شهر آنجا که مثلاً نقطه ٔ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین در آن پای بند.
سعدی.
|| دکان:
گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیر است مگس دکه ٔ حلوائی را.
سعدی.
- دکه ٔ آدم گری، دکان بهم رسیدن آدمی که عبارت از انسان است. (آنندراج):
با وجود هرزه گردیها که کردم نیست حیف
بر سر بازار دوران دکه ٔ آدم گری.
فوقی (از آنندراج).
دکه. [دُ ک َ / ک ِ] (اِ) به لغت زند و پازند، زندان و محبس. (ناظم الاطباء).
دکه. [دَک ْ ک َ / ک ِ] (اِ) بز کوهی، و عوام آنرا تکه خوانند. (از برهان). و رجوع به تکه شود. || به هندی پهلو بر پهلو و دوش بر دوش زدن. (برهان).
دکه. [دَک ْه ْ] (ع مص) «ههه » کردن درروی کسی. (از منتهی الارب). بوییدن بخار دهان کسی را. (از اقرب الموارد). نَکْه. و رجوع به نَکْه شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
گیشه، جایگاه مخصوص فروش بلیت یا گرفتن و دادن پول در سینما، بانک، و مانند آنها،
دریچه، روزنه،
معادل ابجد
46